داستان های تاثیر گذار و عبرت آموز (سری اول)

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 143
کل نظرات : 93
آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 10

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 75
باردید دیروز : 27
ای پی امروز : 38
ای پی دیروز : 17
گوگل امروز : 0
گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 240
بازدید ماه : 816
بازدید سال : 4,643
بازدید کلی : 288,864
نظرسنجی
دوست دارید درباره کدام موضوع در سایت بیشتر مطلب گذاشته شود ؟
وضعیت قالب سایت را چگونه ارزیابی می کنید ؟
وضعیت مطالب سایت را چگونه ارزیابی می کنید؟
به وضعیت کنونی سایت چه نمره ای میدهید ؟
لینک دوستان
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات
آخرین ارسال های انجمن

دخترک و دلداده اش : 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را با او چنین گفته بود :

اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد

بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام 

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی

 

دخترک و معلم :

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

 

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم ...مادم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
بازدید : 332
تاریخ : دوشنبه 15 دی 1393 زمان : 16:28 | نویسنده : admin | نظرات (2)
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط negar در تاریخ 1393/11/05 و 15:25 دقیقه ارسال شده است

چه غمناک....شکلک
پاسخ : آره واقعا

این نظر توسط mobina در تاریخ 1393/10/19 و 1:54 دقیقه ارسال شده است

عالی بودشکلک


کد امنیتی رفرش